اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

بدون تاریخ بدون امضا – بد نبود. اما من چندان ارتباط برقرار نکردم با قهرمان قصه. کدهای لازم داده نشده بود تا زوایای شخصیتش آشکار شود.

سد معبر – یک فیلم متوسط دیگر. از کارگردان فیلم خوب "خسته نباشید" انتظار بیشتری داشتم که برآورده نشد.

قاتل اهلی – کیمیایی طرفدارهای سینه‎چاک و مخالفان سفت و سخت خودش را دارد. برای من اما با وجود همه فاصله‌ای که داریم، به خاطر آن رگه‌ حق پرستی و فتوت که همواره در جهان فیلم‌هایش دیده‌ام محترم بوده است. گیرم کلی ایراد تکنیکال به کارش وارد باشد و از قافله عقب افتاده به نظر برسد. این بار اما اتفاقی تازه رخ داده است. با وجود انتقادات اساسی که به فیلم وارد بود و پولاد زیادی‌ش، به نظرم با تغییر مهمی روبروییم. کیمیایی این بار قصه‌اش را در امروز و اینجا تعریف می‌کند، با قهرمانی از نسل انقلاب و جنگ. برای اولین بار –تا جایی‌که من می‌دانم- علنا از تعلقش به انقلاب پنجاه و هفت پرده برمی‌دارد و آسیمه‌سر از روند اضمحلالش فریاد می‌کشد. که قاتلی اهلی، قهرمان قصه -انقلاب اصیل- را به مذبح می‌برد.

آباجان – متوسط. یک رگه خوب در فیلم هست اما چفت و بست کار محکم نیست. موسیقی ضعیف است. ولی بازی معتمدآریا خوب است. به خصوص آنجا که به ترکی برای حضرت علی،ع، می‌خواند.

انزوا – انگار کارگردان هنوز در فرم زبان خودش را پیدا نکرده و گیج می‌زند، در حالی‌که در محتوا تا حد خوبی تکلیفش با جهان روشن است. بازی‌ها تقریبا بلا استثنا خوب بود و دلم با بازی کوتاه اما عزیز جمشید هاشم‌پور گرم شد. کلا این آدم یعنی همان بازیگر زینال بندری به نظرم یکی از شریف‌ترین و باشخصیت‌ترین بازیگرهای سینمای ایران است. صادق، اصیل و به دور از هرگونه نمایش.

ماجرای نیمروز – بازی و شخصیت بسیار دوست داشتنی هادی حجازی‌فر را که کنار بگذاریم، هیچ احساس و احوالی از این فیلم به آدم منتقل نمی‌شد جز تنش‌های یک فیلم ژانر اکشن. گرچه تکنیکالی کار حرفه‌ای بود ولی به لحاظ روحی و درونی هیچ اتفاق و تاثیری برای من رخ نداد. از کاملا یکسویه بودن فیلم هم نمی‌شد گذشت. من ایستاده در غبار را ندیدم، اما اصلا و اصولا با صورت مستندگونه ماجرای نیمروز کنار نیامدم. اگر فیلم در قالبی غیرمستند بود، اشکالی نداشت نقطه نظرش را منتقل کند و البته نقدها را هم بشنود. اما با این قالب مستند روایت تاریخ و نه داستان، مهم‌تربن اصل در طلب حقیقت یعنی صداقت به هوا می‌رود. حدس ما راجع به شخصیت‌های فیلم هم این است: صادق (جواد عزتی)؛ سعید امامی، مسعود؛ سعید حجاریان و کمال (هادی حجازی‌فر)؛ شهیدسیدمجتبی هاشمی.

بیست و یک روز بعد – زنده باد سینمای قصه‌گوی کم‌ادعای بافکر. از آن فیلم‌های خیلی خوب، دوست داشتنی و بی‌صدا که در این وانفسای سینمای ایران استثنائا با بچه‌ها هم می‌شد لذت تماشایش را تقسیم کرد.

رگ خواب – با این‌که می‌شد گفت یک جورهایی فیلم در نیامده، به دل من بسیار نشست. سفری زنانه و پایین‌ها و بالایش، با بازی خوب لیلا حاتمی و موسیقی خیلی خوب پورناظری و همایون شجریان. در مجموع به نظرم حمید نعمت اله فیلمساز قابلی است.

سارا و آیدا – متوسط رو به ضعیف. دوست نداشتمش.

زیر سقف دودی – مثل همیشه پوران درخشنده و مقاله‌های اجتماعی که در قالب فیلم می‌نویسد، محترم هست ولی سینما؟

اسرافیل – خیلی خوب. خیلی خوب. بازی‌ها خوب. فیلمنامه خوب. احترام به شعور مخاطب عالی. هدیه تهرانی فوق‌العاده. مریلا زارعی عالی. فقط یک زن می‌توانست این‌طور جزئیات چنین قصه‌ای را دربیاورد. آفرین.

خوب بد جلف – همان چیزی که می‌شد پیش‌بینی کرد. به اصرار حامی، من و حمزه هم رفتیم. سالن پر. روی پله‌ها و زمین پر آدم. نصف زمان فیلم به مردم نگاه می‌کنم و واکنش‌هایشان. مرد مسنی که معلوم نیست به اصرار که آمده سینما و از شدت خستگی نشسته روی زمین و وسط این هیاهو چرت می‌زند.. آلا که از خنده ریسه می‌رود.. پسر جوانی که روی ویلچر کنار مادرش نشسته، چشم‌هایش برق می‌زند و آن‌قدر با فیلم حالش خوش شده که حال آدم خوب می‌شود.. خنده مسری است یا چه، ولی منِ به کمدی نخند هم خنده‌ام می‌گیرد چند جای فیلم.

ویلایی‌ها – فیلم خوبی که می‌توانست عالی باشد. اگر با آن همه نابازیگر معرکه که داشت، پریناز ایزدیار بازیگر اصلی‌ش نبود. اگر صابر ابر نداشت. اگر از این همه زنانگی در متن قصه بیشتر بهره گرفته بود و از فضای شهرک خارج نمی‌شد. اگر فضای رئال قصه را با هلی‌شات‌ها تضعیف نمی‌کرد. اگر اسمی این‌قدر سطحی برای فیلم انتخاب نشده بود و اگر قدر این ایده جذاب بیشتر ‌دانسته می‌شد. دست مریزاد به خانم کارگردان ولی حیف و صد حیف.

تابستان داغ – تقلید بی‌هویتی از ابد و یک روز و فیلم‌های فرهادی با دوز بالایی از نافهمی. فیلمساز به احمقانه‌ترین وجه بهترین بازیگر فیلم، آن پسربچه شیرین دو ساله، را در یک بچه‌کشی به فنا داد و کاری ‌کرد که فیلم به لعنت آدم هم نیارزد.

شَنل – بد. تقریبا هیچ ‌منطقی به قصه حکمفرما نبود.

کوپال – دوست داشتم کوپال را و هایکو را. اولین فیلمی که امسال دیدم ولی شخصیت و بازی جذاب و چهره مهربان لوون هفتوان در نقش یک شکارچی تنها تا روز آخر با من ماند.

دهه‌ی روزی یکی دو سه و گاهی چهار فیلم دیدن من به پایان رسید. فکر کنم هفده سالی می‌شود که اکثر فیلم‌های "مهم" ایرانی را در جشنواره دیده‌ام و در کل این سال‌ها خارج از این ایام به تعداد انگشتان دو دست هم سینما نرفته‌ام. تنها رانت جمهوری اسلامی که در زندگی‌م استفاده کره‌ام، بلیط‌های جشنواره فیلم فجر بوده و البته هیچ وقت بلیط‌هایم مربوط به سینماهای مردمی نبوده است. آن‌قدری حال‌گیری ناکامی‌های ته ساعت‌ها صف‌مانی در سرمای بهمن ماه تهران نصیبم شده که راضی نباشم آه کسی به واسطه‌ من بلند شود. ولی وقتی دوستان پای صف و شور جوانی هر دو رخت بربسته‌اند، بهتر آن است که ما هم واقعیت را قبول کنیم، برویم کشمشمان را همراه با حق مسوولین بخوریم و فیلممان را ببینیم. بله. خوب است که آدم اگر رانت هم می‌خورد، رابین هودانه بخورد.

نوزدهم بهمن ماه هشتاد و سه

ساعت حدود دو بعدازظهر

سینما فلسطین

هوای سرد

برفی که کم و بیش می‌بارد از صبح

بی‌حوصلگی تمام

خلق گرفته از نمی‌دانم چه

خستگی انتظار در صف فیلم به یاد نمی‌آورم که

گرسنگی

و یخ‌زدگی

 

یک نگاه دوباره به برنامه

یک فیلم سه ساعته یونانی

همین الان

اسمش هم بدی نیست

شک نمی‌کنم

خودم را پرت می‌کنم به سمت صندلی گرم و نرم داخل سالن

یا نصیب یا قسمت

 

و معجزه غافلگیر کننده دشت گریان

حدود سه ساعت تصاویر خیره کننده و موسیقی مبهوت کننده و لذت مواج در رگ‌ها

 

Theme Of The Uprooting I
 

Memories

The Weeping Meadow

Eleni Karaindrou

2004

بخشی از ده روز گذشته را به چند ساعت یک بار سایت‌ها را بالا پایین کردن، دیدن عکس‌ها و چکاندن اشک‌هایم پایشان گذراندم. من هم، مثل همه. شاید چیزی که این اتفاق را این قدر جان‌سوز کرد، وظیفه شناسی بی‌حد و مرز این آدم‌ها در دل جامعه‌ای بود که عمل به وظیفه، اهتمام دسته چندم قاطبه مسؤولین و مردم است. انگار همین تفاوت آشکار باعث شد که این تصویر این‌ طور از پس‌زمینه‌اش بیرون بزند، بپیچد دور قلب‌ها و شعله‌هایش بقیه را هم بسوزاند. که اگر کمی وظیفه‌شناسی در پس ‌زمینه بود، داستان کلا به گونه دیگری رقم خورده بود. وسط این باتلاق وظیفه‌ناشناسی و کی بود کی بود من نبودم، آدم‌هایی بی‌ صدا، بی ادعا و بی ادا جانشان را گذاشته بودند کف دستشان و فقط ایستاده بودند پای وظیفه‌شان. و خب همه‌ی ما خوب می‌دانستیم که همین "فقط عمل به وظیفه" چقدر سخت‌ترین کار عالم است. حالا قصه تمام شده و لابد تا چند روز دیگر به جز خانواده‌ها و نزدیکانی که تنها می‌مانند با غمشان، همه‌ ما می‌رویم پی کارمان. روسیاهی خاکستر این آتش ِتمام‌نشدنی اما، که نشسته روی سر و روی ما و این شهر ذغال‌گرفته، می‌ماند تا همیشه با ما. و سرخی تابان مرگ در راه حق، که آن چهره‌های افروخته را روشن کرده، نورا علی نور خواهد بود. تا ابد الابدین.

دست راستم را سایه‌بان پیشانی می‌کنم. مثلا سرم را تکیه داده‌ام به دستم. و در واقع جلوی صورتم مانع تراشیده‌ام. همه زورم را می‌زنم که در فاصله زمانی کوتاهی راست و ریس شوم. مهمان این کلاس سراسر مذکرم و طبیعتا برایم سخت است که کسی متوجه اشکم شود. آن هم من که خیلی کم پیش آمده در این‌طور محیط‌ها ونگم درآید. د.رشیدیان ادامه می‌دهد و هوسرل دست برنمی‌دارد. ماندن در این وضعیت کمی طولانی شده و تازه روضه به جاهایی رسیده که آدم دلش یک دشت خالی می‌خواهد. برای این‌که قطره‌ها فرونچکد، انگشت‌های دست چپ بالا می‌آید تا از پشت سایبان خون‌ دل‌های شفاف را در نطفه متوقف کند. یک بار. دو بار. سه بار. چهار بار. فکر کنم شکست خورده‌ام و دیکر محال است استاد هفتادساله هم، با آن همه باریک‌بینی، توجهش به این وضعیت غیرعادی جلب نشده باشد. وقتی نشستن سر کلاس بسیار جدی و با دیسیپلین پدیدارشناسی بشود برایت نماز عصر زیر آسمان صحن مسجد جامع قزوین، وقتی گوش سپردن به هوسرل برایت حال دل سپردن به آواهای کلیسای سنت ژوزف و صدای نیایش پدر ویکتور را زنده کند، وقتی با این کلاس، نه فقط چشم‌انداز نگاهت، که جغرافیای احوالت جابجا شود، وقتی برای سه ماه دو ساعتِ یک‌شنبه‌هایت معنا به بقیه هفته بپراکند، وقتی این دو ساعت بتواند هم‌زمان بی‌قراری‌ها و قرارها را به تو بچشاند، وقتی سر درس احتمالا یکی از مارکسیست‌ترین و قطعا یکی از باسوادترین استادهای آکادمی فلسفه در ایران، بخشی از عمیق‌ترین و دلی‌ترین لحظه‌های بودنت ساخته شود، یعنی هوسرل کار خودش را تمام کرده است. هرگز نباید به پیش‌فرض‌های "عقل سلیم"ی مجال زیادی برای حکمرانی داد.

یک زمانی هر دوی ما با پویا کار می‌کردیم، من و نیک. پویا پرزیدنت ایران یک سازمان شصت ساله دانشجوگردان بود. هر دو متفقیم که یکی از باهوش‌ترین آدم‌هایی بوده که در زندگی دیده‌ایم. iq ویژه و ذهن بسیار پویایش یک طرف، استعداد خارق‌العاده زبانی و توانایی‌های ارتباطی‌ش یک سمت دیگر. حرف من اما این است که با وجود eq وحشتناک بالایی که داشت، هیچ وقت به نظرم نیامد که دارم با خود واقعی‌ش مواجه می‌شوم. چهره اصلی‌ش انگار زیر خروارها لایه بیرونی پنهان بود، بدون این‌که کسی ذره‌ای شک کند حتا. پویای واقعی کسی بود در پس همه این برخوردها و لایه‌ها. بسی نهفته و ناشناخته. نیک مکث می‌کند. سرش را یکی دو بار به پایین تکان می‌دهد و می‌گوید به واسطه تخصصم، حرفم برایش پذیرفتنی است.