اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

اسفار حنه

ثم کثرة الاسفار، ثم ترک الاکتساب، ثم تحریم الادخار

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

کنون بدانید که خداوند به خاکم نشانده، و در کمندش کشانده.

اینک، فریادخوان از ظلم رفته‌ام، اما اجابتی نمی‌بینم: فریاد خواهم، اما فریادرسی نیست.

او راهم از چارسو ببسته مرا مفرّی نیست، و بر راه‌هایم تاریکی فکنده.

شکوهم به یغما بُرده، و تاج از سر ربوده.

از هر جهت ویرانم نهاده، از دست رفته‌ام: امیدم را چون درختی برکنده.

و نیز خشم خود بر من تافته، و مرا در شمار دشمنان خویش آورده.

 

کتاب ایوب | منظومه آلام ایوب و محنتهای او از عهد عتیق | گزارش حضرت قاسم هاشمی نژاد که نور ایزدی بر او مدام

Absence of Sounds; or Sounds of Absence..

                                                                                                                                                                            Kushah | Qeshm Island | Iran | 2013

یکی از کشف‌های این سال‌های اخیرم، پیر نادیده‌ام و راه‌گشای گران‌مایه لحظات خوبم، موجودی است به نام استفان میکوس، موسیقیدانی که از شانزده سالگی مجنون‌وار صدها هزار جاده و فاصله را درنوردیده، بسیاری از سرزمین‌ها –به ویژه سرزمین‌های شرقی و جنوبی- را کاویده، موسیقی و سازهای کهنشان را از اساتید گمنام محلی آموخته و به سوی خاکی دیگر رهسپار شده است.

تمام آثارش به تنهایی خلق و اجرا شده‌اند و حال و هوای به شدت رازآمیزی دارند. از آن‌ها که شنیده‌ام، برخی تنها اعجاب و ستایشم را برانگیختند و برخی را بسیار نزدیک یافته‌ و عمیقا بدان‌ها متصل شده‌ام. به‌ویژه وقتی‌که می‌خواند، با آن اصالت بدوی و آن کلمات به ظاهر نامفهوم، جادو می‌شوم. صدایش تمام اجزا و جوارح جسم و جانم را بیدار می‌کند. مثل آن که بعد از قرن‌ها زیستن در غربت و میان همهمه‌های ناآشنا، بالاخره کسی پیدا شده که به زبان مادریشان سخن بگوید.

ازجمله بسته و شیفته‌ی این کارِ "برای ویس و رامین" اش هستم که به‌خصوص صدایش به نحو غریبی قصه‌گوست، مرا بر قالیچه سلیمانی می‌نشاند و از اعماق روحم به افق‌های ابدیت می‌برد. انگار من هم که عزلت‌نشین کنج دلم در این گوشه عالمم، هم‌سفرش بوده‌ام در این شیدایی.

 

For Wis and Ramin

Til the End of Time

Stephan Micus

1978

 

 

Some years ago while travelling in a bus in Nepal it became clear to me how the perfect music should be. It was a very strong experience. We were driving through a valley at quite low altitude, maybe four to five hundred meters. In that area the landscape was very fertile. There were rice fields, water buffalos, children, trees, parrots and colourful villages full of vibrant life. Behind all of that one could see the mountains standing seven, eight thousand meters high, an inhospitable zone where no one can live. They appeared to be a symbol of eternity and with their shining snow peaks, also of purity. These two things side by side, colourful life and the eternal pure and unreachable, sometimes one dominating, sometimes the other, struck me to be the image of perfect music. The two opposites complemented one another; the fields would not have been so interesting without the mountains, and the mountains without the fields simply too cold. In my music I intend to have both of these elements present, the love of life’s emotions and this dimension of the eternal, unreachable. Music which emphasizes only one of these aspects becomes either too sweet or too cold. The perfect balance of course, will appear for each listener to be in another place.

 “Stephan Micus”

Too Loud a Solitude..

                                                                                                                                                                                Old City | Kerman | Iran | 2013

عمه آمنه گرچه سال‌ها پیش با اکراه و به اجبار خانواده‌ ازدواج کرده بود، تا آخرین روزهای قبل آلزایمرش مثل یک دختربچه هشت ساله‌ی شاداب، شوخ و شنگ و پرهیاهو بود و با این‌که کم از زمانه و زندگی سختی و ناروایی ندیده بود، معمولا از چشم‌هایش شرر می‌ریخت و خنده‌هایش هوا را پر می‌کرد. روزی که رفت چهارسالی بود که اصلا انگار اینجا نبود، چشم هایش مات می‌ماند به یک نقطه و تقریبا هیچ حرفی نمی‌زد. اول حافظه اش رفت و مثل یک مرغ بی‌نغمه‌ خاموش شد، بعد درگیر چند جور بیماری و آخر سر هم آواره بیمارستان‌، تا غروبی که رفت.

می‌گفتند روزهای آخر که کاملا ناهشیار و یک‌سره پیچیده در درد بوده، هیچ نمی‌گفته و هیچ نمی‌خواسته، فقط گاه‌گاهی حضرت ابراهیم را صدا می‌زده و گاهی از جناب یحیی یاوری می‌خواسته. من این‌ها را بعدتر فهمیدم البته و سراپا شعله‌ور شدم. با این‌که این سال‌های آخر ندیده بودمش و تا قبل از این دوره اخیر فراموشی هم، سالی یکی دو بار بیش‌تر نمی‌دیدمش، برای خاک سپاری‌اش رفتم. دل‌بسته‌اش بودم آخر، از بس که پرمحبت و شیرین و زنده‌دل بود این زن و دل‌تنگش بودم که این سال‌‌ها ندیده بودمش، آن‌قدر که دیدن سکوت و سکون آن موجود شلوغ و پرغوغا برایم سخت بود.

مراسم داشت در سکوت و با اندوه اشک‌های بی‌صدای اطرافیانش برگزار می‌شد. به‌هرحال در قریب به نودسالگی آن‌قدر عمر باعزت کرده بود که کسی بی‌قراری نکند. من اما بی‌تاب بودم و نمی‌توانستم گذشته را شخم نزنم و از جلوی آن حجم تصویر و خاطره و داستان که از برابر چشمانم رژه می‌رفتند، فرار کنم و آن همه درد و رنج که از قلبم سرریز شده بود را در سکوت به نظاره بنشینم. برای اولین بار در زندگیم، دریافتم که راز و رمز مویه کردن چیست و زن بدوی نهفته در جانم را ملاقات کردم، که سربلند کرده بود و بی هیچ واهمه از نگاه‌های پرقضاوتی که احاطه‌اش کرده بودند، مطابق حال و روزش رفتار می‌کرد و وقتی هیچ کلامی را  وصف حال و متناسب با جنس اتفاقی که تجربه می‌کرد نمی‌دید، بی هیچ بیمی مرزهای زبان را درمی‌نوردید. که تنها صاحب‌جان محرم این اصوات بود و مخاطب، خود او بود و جز او کسی از سرّ این نواها باخبر نبود.

بی‌پروایی بدوی جانم به من هم رخنه کرده بود و حضور هیچ کس را به چیزی نمی‌انگاشتم. در میانه آن گورستان من بودم و پهنه‌ی آسمان و خدا روبرویم و عروسی با موی و لباس سفید بر دستانم که از لب‌هایش خون می‌چکید. روی دست‌هایم بالابرده بودمش به سوی آسمان و مویه می‌کردم که خدایا قربانی‌ات را تحویل بگیر و به استقبال عروس مجروحت بیا که گرچه بر تنش غبار راه همه‌ی این سال‌ها نشسته و هنوز از زخم‌های جانش خونابه جاری و دامنش خیس غصه‌هاست، پیچیده در جامه سپید به سویت آمده است. و باکم نبود که مویه‌های بی‌کلمه‌ام چه شنیده می‌شوند و چهره رنجورم چگونه تفسیر می‌شود. خدا مقابلم بود و مستقیم و بی واسطه مخاطبم و حالا حتا زبان میانمان حایل نبود. تک تک کلمات ایستاده بودند کناری و عظمت و شکوه این اصوات نامفهوم را با بهت می‌نگریستند.

کسالت مرگ‌بار این صبح پاییزی

هولناکی مسلم و مسلط جهان

و من که در خواب نه، در عدم جاخوش کرده‌ام

و هزار سال می‌خواهم تا به این صبح برگردم

   Here, a shining light..

blue mosque

                                                                                                                                              Blue Mosque| Istanbul | Turkey | 2012

حبیتک بالصیف

“ I loved you in summer”

 

Music & Lyrics by Rahbani Brothers

Singing by Fairouz

Translated by Hanneh Mira

 

بایام البرد و ایام الشتی

در روزهای سرد و روزهای زمستانی

In the days of cold and days of winter

و الرصیف بحیرة والشارع غریق

که پیاده‌رو ها دریاچه می‌شد و خیابان‌ها غرقه درآب

When the pavement was lake and the street was drowned

تجی هاک البنت من بیتها العتیق

دخترک از خانه‌ی قدیمی‌اش بیرون می‌آید

That girl comes from her old house

و یقللا انطرینی وتنطر عالطریق

و می‌شنود که منتظرم باش پس به انتظار می‌ایستد

He tells her "wait for me" and she waits for him in the road

و یروح وینساها وتدبل بالشتی

و او می‌رود و از خاطر می‌برد دخترک به انتظار پژمرده در باران را

And he leaves and forgets all about her while she wilts in the rains

حبیتک بالصیف

تو را دوست داشتم درحالی‌که تابستان بود

I loved you in summer

حبیتک بالشتی

تو را دوست داشتم درحالی‌که زمستان بود

I loved you in winter

نطرتک بالصیف

در تابستان منتظرت بودم

I waited for you in summer

نطرتک بالشتی 

در زمستان چشم به راهت باقی ماندم

I waited for you in winter

و عیونک الصیف وعیونی الشتی

و چشمان تو تابستان بود و چشم های من زمستان

Your eyes were summer and my eyes were winter

و ملقانا یاحبیبی خلف الصیف و خلف الشتی

و گویی دیدارمان ورای تابستان و زمستان بود یاحبیبی

Our meeting habibi was beyond the summers and beyond the winters

مرقت الغریبة عطیتنی رسالة

غریبه ای عبور کرد و به من نامه‌ای داد

A stranger passed by and she gave me a letter
 

کتبها حبیبی بالدمع الحزین

که یارم آن را با اشک‌های اندوهش نوشته بود

which had written by sad tears of my beloved

فتحت الرسالة حروفا ضایعین

نامه را گشودم و حروفش را نیافتم

I opened the letter, but the words were been lost

و مرقت ایام و غربتنا سنین

روزها گذشت و سال‌ها ما را از هم دور کرد

Days passed and the years drew us apart

حروف الرسالة محیها الشتی

حروف نامه را باران محو کرده بود

And the words of the letter were removed by the rain

 Note: the word for winter and rain, Sheti, is the same in Lebanese Arabic.